این شعره یکی از بچه های خوش ذوق کلاسمونه حدس بزنید کیه و چرا این حدسو زدید!
آمد سراغم گفتم بعدا حالا کار دارم یار دارم
گفت باشه اما همیشه کار و یار من تو بوده ای
گفت دلم برایت تنگ می شود گهگاهی نیم نگاهی
گفتم باشه ساعت را کوک میکنم تا بیایم هرز گاهی
پاییز را فرستادی با برگهای خیزان
برگ های زرد و قرمز از درختان ریزان
گفت دلم برایت تنگ شده پژمرده شده
بیا دوری بس است بهانه تموم شده
گفتم نه پاییز من نشده من در بهارم
علف زیر پایم کنار آبم توی گلستانم
باران را فرستاد با اشک های ریخته از دل سوخته
امد هق هق کنان برق زنان رنگین کمان
گفتم من که ندیدم خانه بودم در بسته بود
باشد در را باز می کنم نتونستم محکم بسته بود
بهار را فرستاد با خنده ی شکوفه غنچه ی گل شده
سبد سبد چلچله آواز پرنده فرش بوقلمون پهن شده
گفت برایت از بهشت سوغاتی فرستادم
من سرگرم تماشا بودم در میان سبزه وگل مستانه بودم
باد های گرم و سوزان آمد فصل خرما پزان آمد
گفت جای من دور از تو یک لحظه اش این است
گفت زود تر بیا لحظه هایت رو به پایان است
روز وصل یاران است گرنیایی آنجا سوزان است
گفتم باشد می آیم باسر می آیم شتابان می آیم
گفت نه می افتی خسته می شوی زخمی می شوی
گفت تو یک قدم یبا من آرام بسویت می آیم
گفتم باشد آرام آرام می آیم
تا که گفتم آرام آرام یعنی هرلحظه سوی او روان
گفت گفتی آرام من شتا با ن می آیم دوان دوان می آیم
آمدی خوش آمدی بهشت را برایت آراستم
زمین و زمان را برای تو ساختم
تو و دلت را برای خود و خانه ی خود ساختم.