زمستان است

دگر یخ بسته حتی  ، های نفس هایم زسرما

دگر قندیل بسته حتی اشکهایم از شدت سرما

چرا دیگر خموش و بی صدا گردیده دریا

دگر او را چه جرمیست این میانه

جرم او جرم بزرگیست لابد

جرم او سیلی زدن بر صخره ی سرد و سترگیست لابد

وصیت می کنم اما شما را

گزارید کوبد دشتها را این آتشین گرما

که نتواند بروید لاله ای بر دامن صحرا

گزارید

گزارید