خدا...
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلی نشست
گفت:یارب...
از چه خوارم کرده ای؟
برصلیب عشق،دارم کرده ای؟
من مرد این بازیچه دیگر نیستم!
گفت:
ای دیوانه لیلایت منم
بررگت پنهان وپیدایت منم
سالهاباجورلیلاساختی
من کنارت بوده ام نشناختی...
پرویز احمدی
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۹ ساعت 10:26 توسط جامعی
|